شتابان می روی
چشم به هر سو می گردانی
پای در هر راه می نهی
تا کورسوی امیدی از اعماق کویر وحشت زندگیت بیابی
نوری که شوق حضور آفتاب را در دلت جوانه زند
در جستجوی قطره ای می گردی تا آتش عطشت را فرو بنشاند
با جان و دلی بر کف نهاده به جستجویش می روی
دل به قافله سالار می سپاری و آسوده از فرجام رؤیایی کویر
چشمانت را بر هم می نهی تا چشم در نگاه آسمانی آفتاب بگشایی
اما ...
هر چه می بینی تنها کویر است و سکوت و تاریکی
کویر و سکوت و تاریکی
حضور آفتاب هر چند از پس ابر ، کویرت را نورانی می کند
اما ...
تا چشم می بندد نگاه هرزه ی چراغها تنت را می سوزاند
آه خدایا ...
بگذار افسار دلم را بگشایم
بگذار آه دلم را فریاد کنم
بگذار بسرایم که خسته از این کویرم
بگذار بگویم که دیگر رمقی به تن و چشمانم نمانده تا سرابی دیگر را به امید رفع عطش جستجو کنم
دیگر نوری در چشمانم نمانده تا در انتظار طلوع ، به آسمان بدوزم
دیگر حتی تک درختی نمی یابم تا دمی تن خسته ام را امان دهد
خدایا ... به کجا می رود این راه پر از سنگلاخ زندگیم ؟
دیگر به کدام روزنه چشم بدوزم و در پی کدامین ستاره روانه شوم ؟
به کدام سپیده دل خوش کنم تا قطره ای نور بر کویرم بچکاند ؟
اینجا که تا چشم کار می کند سیاهی است و سیاهی و سیاهی
نمی دانم چشمانم از سیل اشک بی نور گشته اند یا آفتاب دیگر بر کویرم نمی تابد ؟
چه بیهوده است تلاش رسیدن به قله
وقتی آفتاب نگاهت نمی کند
چه جانگداز است تمام رسیدن ها
وقتی شوق وصال آفتاب تنت را گرما نبخشد
کاش هیچ کدام اینها نبود
قله ای نبود ، راهی نبود ، نوری نبود ، چشمه ای نبود ، درختی نبود ...
اما آفتاب می تابید
هر لحظه بیشتر و باشکوهتر
حتی فقط برای خودش
اما محکم و بزرگ و باشکوه
آنقدر که هیچ کوهی را توان ایستادن در برابر انوارش نباشد
آه ...
آه که چه آرزوی جانفرسایی بود
و این آرزو دلم را پیر و قلبم را نالان کرد
خسته ام ...
خسته از چشم براهی
خسته از امید بی حاصل
خسته از جور زمانه
خسته از تاریکی و سرمای این کویر
خدایا ... از این شبها می ترسم
سرمای این کویر استخوانم را می سوزاند
دگر توان حرکت به جانم نمانده
حتی توان امید حرکت
از این شبها می ترسم
در این شبها خواهم مرد
نمی دانم به عقوبت کدامین بی راه ، اشکهای شبانه ام اینچنین جاری اند ؟
آه ...
بار خدایا ... یاری ام کن
قلبم را یارای تپیدن بخش تا آفتاب ، امید تابش بیابد
دلم را از عشقش سرشار گردان تا انتظار در این کویر ممکن شود
تمام ستاره ها و چراغها را در این کویر خاموش گردان
مرا به هیچ نوری نیازی نیست
بگذار تنها نور امید حضور آفتاب دلم را روشن سازد
بگذار در امید و انتظار آفتاب بمانم و بمیرم
که جان در ره عشق سپردن شیرین ترین آرزوی دل است